-
شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۵ ب.ظ
-
بیانیه محکومیت توهین به علامه مصباح
نقد و تحلیل فعالان سیاسی و رسانهای
پاسخ به شبهات دربارۀ آیت الله مصباح
قبل از هر چیز بابت انتشار این نوشته توهین آمیز پوزش میطلبیم اما برای آگاهی مخاطبین از سطح و عمق هتاکیها و تهمتها مجبور به انتشار آن هستیم
نوشته اصلی آقای حسین قدیانی که در آن به آیت الله مصباح یزدی(ره)، اندیشهها، شاگردان و مجموعههای نزدیک به علامه مصباح هتاکی شده و تهمتهایی زده شده است
(هتاکیها و اتهامات در استوری و دایرکت و غیره که بماند...)
تاریخ انتشار: 11 و 12 تیر 1400
محل انتشار: پیج اینستاگرام و کانال تلگرام آقای حسین قدیانی
قطعهی بیستوشش:
از حسین قدیانی به رهبر انقلاب
سلام حضرت آقا. زمینی از راه جنوب عازم مشهدم و مثل همیشه توقفی کوتاه در زادگاه معلم شهید انقلاب که با تیغ، ریش میزد و هرگز با ریش، تیغ نزد. همان روشنفکر متعهدی که در اسلام بهشتی و خامنهای، نه تنها قابل تحمل بلکه لایق تشکر بود اما در اسلام قاعدین- ناظر بر مکتوبات درسآموز مدرسهی حقانی- مکرر تکفیر شد و مرتب علیه عاقبتش درشتگویی میشد. همان علی شریعتی که به نیکی دریافته بود فلاسفهی عاری از فلسفهی آلوده به سفسطه «پفیوزهای تاریخ» هستند. حضرت آقا! از همین قوم- که اسلام سلفیشان مایهی ننگ شهر مقدس قم است- یکی هم آقای روانبخش- از نزدیکترینها به اسلام مصباح- است که سال نود و دو، این حقیر را به جرم لابد نابخشودنی رأی به جناب آقای قالیباف عزیز، اولا متهم به اهانت به مصباح کرد و ثانیا رسما مدعی شد که امروز محمد نوریزاد، فردای حسین قدیانی است. حضرت آقا! آن روزها من دو یادداشت دربارهی مصباح نوشتم که احتمال میدهم هر دو را خوانده باشید. «مصباح و چند آه دیگر!» و «اما بهشتی زمان کیست؟» عناوین آن دو متن بودند که در نهایت ادب به ارائهی چند پرسش از علامه پرداخته بود. روزهای اخیر اما یکی دیگر از مسلمانهای اسلام به سبک علامه مصباح- که دوست ندارم با بردن نامش، وزانت این نامه را کم کنم- تکفیریسم را به اوج رساند و پای مطلبی از راقم این سطور- که به دفاع از شما آقای عزیزتر از جان اختصاص داشت- این کامنت را گذاشت: «این خط و این نشان! تو روزی با همین شدت و حدت، خود خامنهای را خواهی زد!» حضرت آقا! به من حق بدهید که از یک دوگانه حرف بزنم: اسلام بهشتی و خامنهای و اسلام مصباح و علمالهدی. امثال روانبخش دقیقا و عمیقا محصول اسلام علامهی مؤسسه و امامجمعهی طوساند که تا از آدمها دشمن برای شما نتراشند، آرام نمیگیرند. حالا میفهمم چرا امسال در سالروز ارتحال امام، تمام خطبهتان را در مدح جمهوریت جلو بردید. تا بر همه مشخص کنید تعاریفتان از مصباح و مصباحیون، آنچه زیاد دارد ماده و تبصره است. شگفتا! کوچکترین عناصر گروهک لجن و متعفن پایداری در ورای آزادی انتقاد از بهشتی و مطهری اخیرا به صرافت نقد خمینی و خامنهای هم افتادهاند لیکن احدی حق ندارد تلنگری به اسلام مصباح بزند. دفاع تاریخی شما از جمهوریت، فقط تذکری به جزئیات رفتار شورای محترم نگهبان نبود، بلکه به زعم من، کلیات اسلام مصباح را به چالش کشید. همان اسلام که به رغم میل شما امام جمهور، احمدینژاد را مثل یک جام زهر در سوم تیر به جمهوری اسلامی تحمیل کرد و نظرکردهی امام زمان خواند و الی آخر.
حضرت آقا! ریزهمگسکی هستم که نه بودنم و نه نبودنم، فرقی به حال سیمرغ سماواتی که شما باشید و شجرهی طیبهی ولایت ولی مطلق حقی که شما باشید، قطعا و حتما ندارد اما برای خودم لازم میدانم که به کوری چشم آخوندهای کثیف مؤسسهی بودجهخوار مصباح بنویسم که اگر حزباللهینماهای متعفن، حسین قدیانی را قطعهقطعه هم بکنند، باز از فرزند شهید اکبر قدیانی چیزی جز عشق به سیدعلی مشاهده نخواهد شد. این خط و این نشان. حضرت آقا! با این وجود، دلیل انتشار عمومی و علنی این نامه این است که سال هشتاد و هشت بارها از خود میپرسیدم: «چرا باید بیست و پنج درصد بازداشتیهای فتنه، از خانوادهی شهدای دههی شصت باشد؟» الغرض! کامنت آن روحانی مصباحیست، برای من و احتمالا برای شما و نیز برای همهی خوانندگان این مرقومه روشن میکند که ماجرای این ریزش تلخ، از کجا آب میخورد. حضرت آقا! صریح و شفاف مینویسم که از مصباح یعنی ابرساکت نهضت خمینی و مؤسسهاش یعنی مؤسسهی امام خمینی منهای جمهوریت و از اسلامش یعنی اسلام تکفیری و از آخوندهایش یعنی امثال روانبخش، از عمق وجود متنفرم. حضرت آقا! من بر خلاف آسیه باکری که سالهای متمادی، طعنهها و متلکها را در دلش جمع کرد و بعد ناگهان با پیوستن به سبزها و بنفشهای ضد شما، بغضش را خالی کرد؛ خوردخورد حق روحانیهای پستتر از حسن روحانی را کف دستشان میگذارم و آرزو به گورشان میکنم که از صاحب این قلم، خصم شما تراشیده شود. حضرت آقا! از مصباح و دستپروردههای عاری از شعور و شرفش منزجرم، چون در دوگانهی خون باکری و پول محصولی، چسبیدند به پول محصولی و ناجوانمردانه، نام مطهر «جبهه» را هزینهی گروهک ضالهی پایداری کردند. این بدترین اختلاس تاریخ جمهوری اسلامی است. حضرت آقا! مصباحیستها همان کسانی هستند که با وجود سایهی مستدام شما، با ما سخن از «رهبر آینده» میرانند و داماد علمالهدی را به رخمان میکشند. چه مضحک است قیاس ماه با مهتابی. لسان ناطق شما علیه بنیصدر اول، کجا و زبان ناقص رئیسی علیه بنیصدر دوم، کجا! معلوم نبود اگر جنتی، زاکانی را نمیفرستاد، عاقبت این انتخابات چه میشد. ولی حضرت آقا! اسلام مصباح همان اسلام مثلا مسلمانهای نمکنشناسی است که این روزها حتی به آقای زاکانی هم رحم نمیکند. فسادهای قالیباف تمام شد و نوبت فسادهای زاکانی رسید. لعنت بر این اسلام تکفیری که هزاری هم حضرتعالی به جماعت بگویید یا بتوپید که «شما مگر دادگاهید؟» باز مرغشان یک پا دارد. شریعتی زیادی منصف بود. این جماعت، داعشیترین دیوثهای روزگارند؛ نه صرفا پفیوزهای همیشگی تاریخ.
حضرت آقا! فرصت خوبی است برای روشن شدن بسیاری از حقایق تا علتالعلل بریدن شمار کثیری از فرزندان شهدای دههی شصت از نظام، بیش از پیش روشن شود. مرا بابت صراحت در این نامه عفو کنید، چون نمیخواهم به فرجام آن فرزندان شهدایی دچار شوم که روزگار هشتاد و اشک، شعار «مرگ بر جمهوری اسلامی» سردادند. خبرگزاری فارس وابسته به سپاه وابسته به شما، در عصر ریاست رئیسی بر قوهی قضا، در خبری جعلی و سراسر کذب، ضمن آوردن نام من در کنار خانمها صبا آذرپیک و پگاه آهنگرانی، دو دروغ بزرگ گفت. اولا مدعی شد که نگارندهی این دردنوشت «محکوم امنیتی» است و ثانیا ادعا کرد که مرا نیز رئیسی بخشیده. لازم است زیارت حرم سلطان جان و جهان را به فال نیک بگیرم و با مدد از حضرت رضا پرده از برخی ظلمات کنار بزنم. بسمالله الرحمن الرحیم. اقلا شما میدانید که اگر بسته به نظر خود رئیسی بود، من الان سال دوم زندانم بود. عجبا از گستاخی آن خبرگزاری که عنایت شما را به لطف رئیسی ترجمه کرد. قطع به یقین، تذکر شما به رئیسی نبود، جای من محبس بود. آنهم سر یک مطلب غیورانهی عاشورایی بر ضد دنائت خانم مولاوردی. جا دارد مخاطبان این قلم بدانند که کوهی از شکایت توسط دولت روحانی علیه این قلم تنظیم شده بود که قضات تحت امر رئیس وقت قوه، این شکایتها را انبار میکردند تا کی نقدی متوجه رئیسی کنم و متعاقب آن یکی از آن پروندهها باز شود. در خود دولت هم عناصری به من گفتند که ما خودمان این شکایتها یادمان نیست! چطور الان رسیدگی شده؟ و اما حضرت آقا! آیا من «محکوم امنیتی» بودم؟ گمانم اسلام فارس هم اسلام مصباحی است و کاش اسلام شما بود. حضرت آقا! اصلا و ابدا از اینکه نامم در کنار نام پگاه آهنگرانی و صبا آذرپیک آورده شد، ناراحت نیستم. خواهران من هستند با مقادیری کم یا زیاد، اختلاف عقیده و تفاوت سلیقه. آنچه بر من گران آمد، دیدن نامم در خبرگزاری فارس بود. صرف همین، عجیب عذابم داد و هنوز هم عجیب عذابم میدهد. کاش تقوا نداشتم و کاشتر خبرگزاری بودم و اسامی بعضی از این محکومین امنیتی اخیر- که از قضا لباس سپاه را هم دزدیدهاند- در این متن میبردم. فارس البته هرگز جرئت ندارد که در راستای امر شریف خبررسانی، صداقت را صدر سیاست بنشاند، چون نانش قطع میشود. حضرت آقا! من نانخور هیچ کدام از ادارههای جمهوری اسلامی نیستم؛ فرزند ارادههای انقلاب اسلامی هستم انشاءالله و سر همین اندک ترسی از بیان بعضی وقایع ندارم. حضرت آقا! در روزهای گذشته مجبور شدم حق روحانی برخاسته از مؤسسهی تکفیریپرور مصباح را آنجور که لایقش بود، کف دستش بگذارم.
آن آخوند برآمده از مؤسسهی مصباحیسم، اگر برای خود این حق را قائل است که نگران ده سال بعد من باشد، من هم این حق را برای خود فریضه میدانم که از او بخواهم عوض این نگرانی بیخود، نگران ساعت ده شب کس و کار خودش باشد. اگر در اسلام مؤسسهی مصباح، آن نگرانی از سر خیرخواهی است، پس چرا نگرانی مرا حمل بر اهانت میکنند؟ حضرت آقا! خوب بدانید که در سلول به سلول بدنم، منزجرم از کسانی که با ریش، تیغ میزنند. از امثال همین روحانی عاری از شرف و شعور که روزهای گذشته، کامنت منحوسش مسبب اشک مادرم شد. کیستند اینها که خود را با خدا عوضی گرفتهاند؟ به راستی! این آخوندهای مصباحساز کیستند که با وجود شما، برای ایتام شهدا خط و نشان میکشند که تو حتما چپ میکنی؟ این پستفطرتها این «حتما» را از کجا درآوردهاند که اینقدر راحت نقب به عاقبت آدمها میزنند؟ چه میخواهند حضرت آقا، این مصباحچیها از جان ما؟ آیا رواست که دوست فرزند شهیدم- که رفاقت سی ساله با او دارم- به من بگوید: «بیا! این هم جواب همهی نوشتههایت از هشتاد و هشت تا الان و نیز پاسخ آن سنگ که نزدیک بود جانت را بگیرد! حالا باز از جمهوری اسلامی تعریف کن!» اذن دارم لعنت کنم صغیر و کبیر این مؤسسهی خوارجمسلک را؟ حضرت آقا! بیش از بیست سال است که در کار رسانه مشغولم و قلم میزنم و الحمدلله از مسعود بهنود تا سیدعلی خامنهای خواننده دارم لیکن تا کنون ندیدهام حتی مسعود رجوی یا مریم رجوی یا آلبانینشینها، دعوایی را بهانه کنند و به پیکر پدر شهیدم متلک بیندازند. این جنایت اما از کوتولههای مصباحپرست برآمد و وقیحانه استوری کردند که تن بابااکبر دارد در گور میلرزد. حضرت آقا! خون سرخ بابااکبر شهید، خط قرمز پررنگ من است. مجبورم کردند که بنویسم: تنی که در گور میلرزد، پیکر پاک پدر من نیست. تن مصباح است با این شاگردهایش. پدرم را بزنند، پدرشان را میزنم و ناظر بر فرقهی مصباحیه آشکار میکنم: روزگاری که شما به عشق خمینی در تبعید بودید، این گروهک ضد روحالله، پالوده با همان انجمنی میخورد که آب خوردن در لیوان خمینی را حرام میدانست. قاعد اگر بخواهد مجاهد بسازد، محصولش میشود همین روحانی. عمرا باور کنیم که ساکتین نهضت امام، دستبوس صدیق شما هستند. حضرت آقا! ما ولایت شما را قبول داریم، چون ولایت خمینی را قبول کردهایم. بدون خمینی، همه هیچیم و این را شما از همه بهتر میدانید. من، نهضت و نظام بدون امام را نقشهی شوم مؤسسهی امام خمینی منهای جمهوریت میدانم. آخوندهای بیخمینی خوب بدانند که خمینی زودتر از خامنهای در قلب ما نشست.
حضرت آقا! راست یا دروغ، این فرقهی منحرف- که شاهکارش انداختن مدال نحس سهی تیر بر گردن حزبالله بود- ادعای حرفشنوی از شما را نیز دارد. «نیز» آوردم، چون بیشتر از مصباح حرف میشنوند تا شما. حال که مصباح در قید حیات نیست، به این تیغزنندههای با ریش تذکر سفت و سخت بدهید که قدم نجسشان را از پیکر پاک پدر شهید من بردارند و الا «استاد تمساح» دوم خردادیها را به رخشان میکشم. دورهی بزن و دررو گذشت. پدرم را بزنند، پدرشان را درمیآورم. اشک مادرم را دربیاورند، گریهی مادرشان را درمیآورم. من، نه آسیه باکریام؛ نه محسن هاشمی. نه میگذارم که ضد انقلاب شوم؛ نه به طمع پست، لالمونی میگیرم. از نود و دو که آن حرف سخیف را روانبخش زد، تا الان سکوت کردم ولی دیگر بس است. پدرم را بزنند، مصباح را میزنم. بزرگم را بکوبند، بزرگشان را میکوبم. به جماعت تذکر بدهید لطفا. من یک حزباللهی مثل سعید قاسمی و حسن عباسی نیستم که بازی در زمین محروم رفسنجانی کنم. مرحوم هاشمی عشق میکرد که این نابخردان و دیگرانی از قبیل نقدی و یکتا، قطعنامه را پای هاشمی و کی و کی مینوشتند. حضرت آقا! پذیرش قطعنامه، عاقلانهترین تصمیم شخص خمینی بود تا بابااکبرها کمتر شهید شوند و کمتر ایتام شهدا از آخوندهای خودخداپندار، زخم زبان بشنوند. هاشمی میخواست با سوءاستفاده از تحلیل علیل مصباحپرستهای عمدتا وراج، هم «فرماندهی جنگ» باشد و هم «سردار صلح» لقب گیرد لیکن امام و شما با زیرکی و تفسیر درست پایان جنگ، این فرصت را از مرحوم هاشمی گرفتید. حضرت آقا! هزاری هم شما بگویید که «هاشمی بارها تا مرز شهادت رفته» باز سخنوران مصباحیسم، مرحوم هاشمی زمان دفاع مقدس را همانجور میزنند که محروم رفسنجانی عصر فتنه را. شما بگویید؛ اسلام اینان، اسلام خامنهای است یا اسلام مصباح؟ بهتر از من میدانید که جماعت حتی متلک به «مرد میدان» هم انداختند و «سردار دلها» را نیز هاشمیچی خواندند. اینها همان قبیلهی بیاخلاقی هستند که ده سال تمام علیه باقر قاسم، هر تهمتی را زدند ولی خودشان تاب این را نداشتند که حقیر، از عدم علاقهی آن قهرمان وطن به شیوهی مدیریت تمرکزگرای سعید جلیلی پرده بردارم. یک قبیله ریختند سرم ولی الحمدلله من کم نیاوردم. حضرت آقا! روحانی این نامه نوشته که قصد شکایت از من را دارد. کاش وجود داشته باشد و شکایتش را اجرایی کند تا یک بار برای همیشه بگویم که نسلهای مختلف خانوادهی شهدا چه کشیدند از قاعدین مدعی. مادران ما اگر ازدواج مجدد کردند؛ یک طعنه زدند این جماعت و اگر نه، طعنهای دیگر. اف بر دینشان.
حضرت آقا! لعنت خدا بر آن روحانی مؤسسهی ضد خمینی مصباح که آرزوی ضد خامنهای شدن امثال مرا دارد. کشتند جماعت نفهم، ما را با چهار تا تعریفی که شما از مصباح کردهاید. انگار نه انگار که تذکر رصد همزمان واقعیت و آرمان و نیز نتیجه و تکلیف، تلنگر صریح و تذکر صحیح شما به مصباح و مصباحیسم بود. انگار نه انگار که شما آقای عزیزتر از جان، همین سالگرد امام، کل سخنتان را به مدح جمهوریت اختصاص دادید. ستایش مردم توسط شما، یعنی حکومت اسلامی به قرائت مصباح، ابدا قابل جمع با جمهوری اسلامی به روایت شما نیست. راستش حضرت آقا! تعجب میکردم سالهای گذشته از مصباح که چطور با وجود آن همه سابقه در نقد ذات و اساس رأی مردم، گاه برای ما اصلح هفت ساله معین میکرد و گاه ناگهان از لنکرانی به جلیلی میرسید. خوب میدانم که شما نیز مثل آیات بصیر؛ حسنزاده و جوادی آملی، از همان اول نگاه مثبتی به استاندار رفسنجانی- محمود احمدینژاد- نداشتید لیکن این سیاستورزی غلط مصباح و مصباحیون بود که اصالت قالیباف را فروختند به خسارت محض نامحمود. حضرت آقا! اقلا من دو اسلام میبینم و اسلام خامنهای سوای اسلام مصباح است. در اسلام مصباح، فرزندان شهدا پس زده میشوند لیکن چشمدریدهای مثل تتلو چشمش را تا ناف رئیسی جلو میآورد. حضرت آقا! این حرفهای تلخ را صادقانه و البته شجاعانه با شما در میان میگذارم، چون گروهک لجن و متعفن پایداری، بلایی سر امت حزبالله آورده که احدی قادر به بیان حرف حق نباشد. من فحش و ناسزای جماعت را به جان میخرم و رک و راست، خطاب به شما میگویم که احمدینژاد از زیر عبای مصباح سبز شد و بعد هم فتنهی سبز، فتنهی بنفش شد. آیا چون پیام شما در ورای فوت مصباح، دو یا بگو چهار خط بیشتر از پیام شما در ورای فوت فرزند مرد همیشه در انتخابات- محجوب- بود، من نیز باید از نقد مصباح بترسم؟ هیهات! مصباح هر چه در حوزهی فرهنگ خوش درخشید؛ معالاسف در عرصهی سیاست، نه مدیر بود و نه مدبر و الا اختیار خودش را دست امثال رسایی نمیداد. من ابایی ندارم از بیان حرف حق. حتی رسایی هم از پایداری بیرون آمد، چون نطفهی این گروهک، اصلا و اساسا برونگرا بسته شده. مخلصسازی اگر کاریکاتوری پیاده شود، میشود حکایت امروز همین گروهک پایداری که عمری ما را با اصلحی به نام جلیلی کشت ولی یک دفعه پیچید سمت رئیسی. جلیلی هم بود و پیچید سمت رئیسی. تو سیاستمدار نبودی آقای مصباح، چون بهشتی نبودی. چون خیلیی بهشتی نبودی و چونتر خیلییییی خامنهای نبودی. حضرت آقا! من از اسلام به سیاق مصباح متنفرم، چون از ریاکارپروری متنفرم.
نه خمینی و نه شما، ریاکار پرورش نمیدادید و نمیدهید. عکس شما با کتاب شاملو یعنی بیزاری شما از اسلام ریاکارپرور. دفاع شما از فروغ نیز. تشنگان اسلام مصباح اما ذله کردند سرکار خانم شهره پیرانی را با کوهی از کامنت پر و پوچ که «چرا شهید داریوش رضایینژاد، شجریان گوش میداد؟» لابد پسفردا نوبت پیشگویی آیندهی آرمیتا میرسد. حضرت آقا! صراحت این نامه را بر حقیر ببخشید. عمدا تند نوشتم تا دیگر حتی خود مصباح هم توهم نزند که فضول دیروز و امروز و فردای فرزند شهیدی است. ما با وجود خمینی و شما، آقابالاسر نمیخواهیم. اینکه همسر محترم شهید حمید باکری با کی ازدواج مجدد کرده؛ اینکه همسر محترم شهید مهدی باکری چه جور چادری سر میکند؛ اینکه همسر محترم شهید محمد بلباسی چه آهنگی گوش میکند و اینکه من در کدام کافهی دمشق چه سیگاری کشیدم، به هیچ حزباللهی یا حزباللهینمایی مربوط نیست. لطف کنید و در یک تذکر خیر، ما را از شر اسلام مصباح نجات دهید. حضرت آقا! پدر ما را صدام درنیاورد؛ کسانی درآوردند که با یک من ریش، دین این ملت را تیغ میزنند. خوب میدانم؛ شما هم مثل خمینی کبیر- که جانم فدایش باد- از اسلام روحانیهای متعفن و متحجر و متعصب و دگم، چه خونها که به دلتان نشده. صدرحمت به سیدحسن خمینی که به حرف شما گوش کرد و نامزد نشد. صدلعنت اما به کسانی که آخرش هم به حرف شما گوش نکردند تا همچنان فتنهی سهی تیر ادامه داشته باشد. حضرت آقا! به این آخوندکهای بیریشه بگویید که «فرزند شهید» کلیشه نیست و حزبالمصباح همان حزبالله نیست. حضرت آقا! من برای رئیسجمهور منتخب، احترام قائلم ولی اگر بخواهند با وجود بهشتی بیتکرار «بهشتی ثانی» بتراشند یا اگر بخواهند لقب مقدس «سید خراسانی» را خرج رئیسی کنند، حتما و قطعا رئیسیچیها را بدون هیچ هراسی خواهم زد. حد و مرزها باید مشخص باشد. تا شما هستید، ما رهبر آینده نمیخواهیم. شما خمینی مایی و واصل آن بتشکن قرن به مهدی فاطمه. چقدر «شما» گفتم. بدم آمد. حضرت آقا! هنوز پیشانی من معطر است از بوسهی دههی شصتی تو. اما متنفرم از جای مهر روی پیشانی اساتید اخلاق پایداریچی؛ وای اگر یک فرزند شهید گرینکارت شیطان داشته باشد. حضرت آقا! ما با وجود تو اندک غمی از شکایت هیچ روحانینمایی نداریم. تو بگذار به من بگویند نوریزاد یا حتی نوریزاده. اسمم را ولی در فارس نزنند. تو بگذار مرا دخترباز کافههای شام بخوانند ولی دستبوس امثال مصباح و علمالهدی ندانند. این ننگ بالاتری است: دست کفالعباسی تو باشد و من اما بخواهم دستبوس این و آن باشم. فدایت ماه من...
بر خامنهای، رهبر خوبان؛ صلوات